به گزارش جهان، روحانی‌ستیزی فرقانیان در شرایطی که انقلابی عظیم به رهبری روحانیت در شرف پیروزی بود، جسارتی می‌طلبید رازآلود، چه آنکه تمامی منتقدان روشنفکر و روحانیت نیز پیش از آن، لااقل میان طیف مطلوب و نامطلوب خود در این قشر، مرز کشیده بودند و بر همه یک حکم نمی‌راندند. در واقع رهبران فرقان علاوه بر کینه‌های شخصی خود از برخی علمای شاخص تهران و مدیران حوزه‌های علمیه این شهر، این جسارت را از حملات فرد یا افرادی به روحانیت و تلاش آنان در بی‌اعتبار کردن عنصر تخصص در دین‌‌پژوهی می‌گرفتند. نکته‌ای که تا کنون به علل مختلف مغفول مانده است. در گفت‌و‌شنودی که می‌خوانید حجت الاسلام شجونی به بازگوئی خاطرات خویش از برخی معلمان و محرکانِ در سایه فرقان پرداخته است. او بر این باور است که فرقانیان در عناد با روحانیون، بیش از آنکه متأثّر از افکار چهره‌هائی چون مهندس بازرگان و دکتر شریعتی باشند، ‌تحریک شده از سوی برخی از ملبّسین به لباس روحانی بودند که معارف قرآنی را به نفع آموزه‌های چپ مصادره می‌کردند.

با توجه به فعالیت‌ها و مبارزات مستمر و گسترده شما در عرصه‌های منتهی به انقلاب اسلامی، از چه مقطعی با جریان فکری فرقان اشنا شدید و به‌ویژه رهبران آنها را چگونه دیدید؟

اینها حدوداً از سال ۵۶ خودشان را نشان دادند. مطالبی را تحت عنوان تفسیر قرآن پلی‌کپی می‌کردند و در محافل مذهبی و سیاسی و به‌ویژه بین جوانانی که چندان اطلاعات دینی درست و حسابی نداشتند، پخش می‌کردند. من شخص گودرزی را در جاهای مختلف می‌دیدم. فکر می‌کنم اولین جائی که او را دیدم در مدرسه چهل ستون بود. کسانی که او را خوب می‌شناختند، می‌گفتند درسخوان نیست و بیشتر چپ می‌زند، به همین دلیل مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسن سعید، او را از مدرسه بیرون کرد. بعد به مدرسه شیخ عبدالحسین رفت و باز مرحوم آیت‌الله آسید هادی خسروشاهی او را بیرون کرد. بعد رفت مدرسه مرحوم آیت‌الله مجتهدی. ایشان که بیش از دو شخصیت قبلی روی طلبه‌هایش حساس بود و کوچک‌ترین انحراف که هیچ، حتی ترک اولی را هم برای طلبه نمی‌پذیرفت، سر درس به او گفته بود برو بیرون ای منافق! و او را از مدرسه بیرون کرده بود. آقای مجتهدی خیلی آدم‌شناس بود.
گودرزی بعد از آنکه از طرف علمای محترم و شناخته شده و حوزه‌های علمیه مهم تهران طرد شد، به سراغ آقای موسوی خوئینی‌ها در مسجد جوستان رفت و او هم گودرزی را پذیرفت و این هم امر غیرمنتظره‌ای نبود. آقای خوئینی‌ها قبل از انقلاب در آن مسجد در مقام تفسیر قرآن، حرف‌های عجیب و غریبی می‌زد که من اسم آن را گذاشته بودم «قرآن شناسی آسان»! چون یک مفسر واقعی با توجه به قرائن روائی و تاریخی و لغوی تلاش می‌کند مراد آیه را با یک اجتهاد سخت به دست بیاورد، ولی در «قرآن شناسی آسان»، فرد نگاه می‌کند ببیند ذوقیات حاکم بر جامعه چیست و قرآن را به نفع آن مصادره می‌کند.
در آن زمان توانسته بودند مارکسیسم را در میان نسل جوانی که علاقمند به مبارزه بود، به عنوان علم مبارزه جا بیندازند. این آقای موسوی خوئینی‌ها هم به گفتن تفاسیر مارکسیستی، معروف بود. آقای مطهری چند باری به او هشدار داده بودند، ولی او کار خودش را می‌کرد. مدتی در آن مسجد این حرف‌ها را ‌زد و عده‌ای جوان ناآگاه هم دور و برش را گرفتند و تصور می‌کرد که بازارش همیشه گرم می‌ماند. خاطرم هست بازاری‌ها می‌خواستند در آن ایام برایش خانه‌ای بسازند. پیغام داده بود شما که دارید می‌سازید، یک کمی بزرگ‌تر بسازید! به هرحال گودرزی به مسجد جوستان رفت و آقای موسوی خوئینی‌ها هم او را به مسجد خمسه فرستاد. مسجد خمسه در اواسط خیابان سراب در خیابان دولت- یخچال واقع شده است. این مسجد از همان زمان تبدیل به یکی از پایگاه‌های ترویج افکار گودرزی شد و او بسیاری از اعضای گروه فرقان را در همین جا جذب کرد.

میزان تاثیرپذیری گودرزی از آقای موسوی‌خوئینی‌ها چقدر بود؟

به نظر من خیلی زیاد. موسوی خوئینی‌ها از کسانی بود که قبل از انقلاب به این ذهنیت دامن می‌زد که هر نوع فعالیتی در دستگاه‌های دولتی و شبه‌دولتی، کمک کردن به رژیم است و حال آنکه توجه نمی‌کرد که بعضی‌ها از همین کارهای شبه‌دولتی توانستند به اندازه ده‌ها سال تاثیر کار او داشته باشند و بلکه هم بسیار بیشتر. علنا می‌گفت آقای مطهری و آقای مفتح که تدریس در دانشگاه را پذیرفته‌اند، با حکومت سازش کرده‌اند و تبدیل به ترمز انقلاب شده‌اند! حال آنکه کاری که این دو نفر، مخصوصا آقای مطهری در تبیین اندیشه‌های اسلامی در دانشگاه‌ها کردند و نیز پرورش و تقویت نیروهای صالح، بی‌نظیر بود و اگر تلاش‌های امثال ایشان نبود، انقلاب اسلامی پس از پیروزی از وجود نیروهای ارزشمندی که محصول تلاش‌های فرهنگی همان سال‌هاست، محروم می‌ماند.
او همین حکم را هم درباره آقای بهشتی و آقای باهنر می‌داد که به آموزش و پرورش رفته بودند و کتاب‌های درسی را تدوین می‌کردند. می‌گفت که اینها همکار فرخ‌رو پارسا شده‌اند! و حال آنکه اگر قرار به انقلابی‌گری و منبرهای داغ رفتن و بعد هم زندانی شدن باشد، من که از بسیاری از اینها جلوتر بودم، ولی هیچ وقت از این فکرها نمی‌کردم. من ۲۵ بار زندان رفته و شلاق‌هائی خورده‌ام که اگر به دیوار می‌زدند، خراب می‌شد، منتهی کار امثال بنده روبنائی بود، یعنی اگر یک پروژه ساخت و ساز خانه را در نظر بگیرید، کار ماها حکم دکوراسیون خانه را داشت و کارهای زیربنائی و پی‌ریزی و اسکلت‌بندی را امثال آقای مطهری انجام می‌دادند. ما، فوقش می‌رفتیم بالای منبر و خیلی تند به دستگاه انتقاد می‌کردیم و بعد هم ما را می‌گرفتند و در مسجد یا هیئت را هم می‌بستند، اما کاری که امثال آقای مطهری می‌کردند این بود که واقعیت اسلام و اندیشه‌های اسلامی را ورای بعضی از ضمائم و خرافات به جوان‌ها نشان می‌دادند. با کارهائی که اینها می‌کردند، اگر حرکت‌های امثال ما هم نبود، مردم بالاخره می‌فهمیدند باید چه کار کنند. اما این عده تصور کرده بودند که چپ زدن و سر و صدا کردن علامت انقلابی‌گری است. منبرهای آقای خوئینی‌ها و مسجد او یکی از کانون‌های تبلیغ علیه آقای مطهری بود و بازار شایعه‌‌های مختلف علیه آقای مطهری را در آنجا گرم کرده بودند که اگر زمانی لازم شد می‌گویم.
یک شیخ محترمی با من دوست است به نام آقای قاسمی. ایشان در مسجدی نزدیک میدان ونک نماز می‌خواند. الان هم هست و این داستان را می‌توانید از او هم بپرسید. ایشان نقل می‌کرد من یک شب در مسجد جوستان کنار آقای کروبی نشسته بودم و آقای موسوی‌خوئینی‌ها هم روی منبر بود. اکبر گودرزی و محمود کشانی که وصف حالش را برایتان خواهم گفت، نشسته و محو حرف‌های آقای خوئینی‌ها شده بودند. این آقا رفته بود بالای منبر و آیه شریفه «و یصدون عن سبیل‌الله» را کنایتاً ‌و گاهی تصریحاً بر آقایان مطهری و مفتح و بهشتی تطبیق می‌داد و می‌گفت اینها ترمز انقلاب و سازشکارند و با دستگاه روی هم ریخته‌‌اند! من که دیدم گودرزی و کشانی مات و مبهوت حرف‌های خوئینی‌ها هستند، به کروبی گفتم: «بابا! اگر فردا انقلاب پیروز بشود، اینها با اولین اسلحه‌ای که به دستشان بیفتد، می‌روند و اینها را می‌کشند.» کروبی را که می‌دانید هم احساساتی است، هم عصبی. دستش را بلند کرد و زد روی پای من و گفت: «نه بابا! این‌جوری نیست.» ولی بعدها دیدیم که اتفاقاً این جوری شد! واقعاً برخی هم‌لباسان خودمان آنها را تحریک می‌کردند.
من کشانی را می‌شناختم. پدرش سپور بود. در آن زمان سپورها عمدتا اهل کشان بودند. این و رفقایش به مسجد المتقین در کنار بولینگ عبده می‌آمدند. من هشت ماه در آنجا پیشنماز بودم. مرحوم شهید مفتح هم همان طرف‌ها در خیابان دستور، زمینی را گرفته بود و داشت برای خودش خانه‌ می‌ساخت. این بچه سپورها ناراحت بودند که این آخوند دارد خانه می‌سازد! و این هم ناشی از همین تفکراتی بود که به آنها القا شده بود که آخوندها باید به شکل جلنبری زندگی کنند و زندگی معمولی و متعارف انسانی، برای اینها اشرافی‌گری است! آقای مطهری را بابت این مسئله خیلی اذیت کردند. من شاهد بودم خانه‌ای که ایشان در خیابان قنات ساخت، به صورت نقد و نسیه بود. زمین آن را ۳۰۰ هزار تومان خریده بود و به‌مرور ساخت و پول نقد نداشت که یکمرتبه بسازد. برایش شایعه درست کرده بودند که این آقا سرمایه‌دار است و رفته بالای شهرنشین شده است! ما با خانواده مرحوم مطهری رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بارها به منزل ایشان رفته بودیم. یک زندگی بسیار معمولی داشت.
به هرحال، همین محمود کشانی از کسانی بود که آقای مفتح را در دانشگاه الهیات به گلوله بست. این مسئله که فکر را چه کسی توی کله یک مشت بچه بی‌سواد کرده بود، باید ریشه‌یابی کرد. بعد از سی سال که از انقلاب می‌گذرد باید معلوم شود محرکین اینها چه کسانی بودند که این قدر به خود جسارت دادند که چنین شخصیت‌هائی را بکشند.

ظاهراً‌ اختلاف آقای مطهری با آقای موسوی خوئینی‌ها فراتر است از آنچه که شما اشاره کردید و قضیه به یک انتقاد ساده آقای موسوی‌خوئینی‌ها از آقای مطهری محدود نمی‌شود.

اینکه مسلم است. صریح بگویم آقای مطهری معتقد بود که او مارکسیست شده است! آقای مطهری اعتقاد افراد را از روی ظاهر و لباسشان نمی‌سنجید، بلکه محتوای حرف و فکر آنها را بررسی می‌کرد. ایشان می‌فرمود این نوع تفاسیر، تفسیر مارکسیست‌هاست، حالا از زبان هر کسی که می‌خواهد جاری شده باشد. این داستانی را که برایتان نقل می‌کنم می‌توانید بروید از آیت‌الله آقارضی شیرازی بپرسید. داماد بنده که روحانی است برای خود من تعریف می‌کرد که وقتی آیت‌الله انواری از زندان آزاد شدند، با آقای مطهری و آقارضی شیرازی به دیدن ایشان رفتیم. وقتی به منزل ایشان وارد شدیم، دیدیم موسوی خوئینی‌ها هم آنجا نشسته. او چون با آقای مطهری بد بود، تا چشمش به ایشان افتاد، بلند شد و رفت بیرون! آقای مطهری با حالت عصبانیت و تحکم از آقای انواری پرسیده بود: «شما ایشان را می‌شناسید؟» آقای انواری جواب داده بود: «بله، این آقای خوئینی‌هاست.» آقای مطهری می‌گوید: «خبر دارید مارکسیست شده؟»! آقای مطهری واقعا درباره‌آقای موسوی خوئینی‌ها همین طور فکر می‌کرد و بخشی از هشدارهائی هم که در مقدمه کتاب «گرایش به مادیگری» داد، درباره همین آدم و اطرافیانش بود.

اشاره کردید به آشنایی خودتان با گودرزی و ویژگی‌های شخصیتی او. او با چه تمهیداتی جوانان را به خود جلب می‌کرد؟

سئوال خوبی کردید. سواد درستی که نداشت و در حوزه هم نتوانسته بود درس بخواند. یک سری مطالب بی‌سروته و واقعا بی‌معنا را تحویل مخاطب می‌داد. در جزوه‌هایشان هم این چیزها هست و می‌توانید بخوانید. طبیعتا در مقابل تئوریسین‌های انقلاب از جمله آقای مطهری و دکتر شریعتی و مهندس بازرگان که حرف‌های این بابا رنگ و لعابی نداشت، پس به عنوان متفکر نمی‌توانست خود را مطرح کند. چپ‌زدن‌هایش هم چندان جذابیتی نداشت، چون خیلی‌ها بودند که در آن زمان بهتر از او چپ می‌زدند! کتاب‌های تئوریسین‌های حزب توده‌ها از سال‌ها قبل، از دهه ۲۰ چاپ می‌شد و در اختیار مردم بود. گودرزی بیشتر بر چوپان ‌زاده بودن خودش تاکید می‌کرد و می‌خواست بگوید من آدمی هستم ساده‌زیست و بی‌توقع و در عین حال فطری.
یک شیخ جلنبر کم مایه پر مدعائی به نام شیخ حبیب‌الله آشوری هم با این مشترک بود. او هم پایه تبلیغاتش را بر ساده‌زیستی گذاشته بود و به آقای مطهری بد و بیراه می‌گفت. البته گودرزی با آشوری پیوند تشکیلاتی نداشت، ولی عملا در بسیاری از مسائل با هم اشتراک داشتند. مثلا در چپ‌گرائی و مخالفت با روحانیت و وابسته دانستن امثال آقای مطهری، واقعا با هم فرقی نداشتند.
یادم هست که در آستانه پیروزی انقلاب که زندانی‌ها را آزاد می‌کردند، یک روز آقای مطهری به من گفت: «آقای شجونی! طاهر احمدزاده از زندان آزاد شده و الان منزل آقای شانه‌چی است. بیا به دیدنش برویم.» رفتیم آنجا و دیدیم این شیخ آشوری هم هست. شروع کرد به یک مشت حرف پرت و پلا زدن. آقای مطهری هم واقعا سوزی داشت و احساس وظیفه می‌کرد که تفکر اصیل اسلامی دچار خدشه نشود و جواب آشوری را داد و حسابی او را کوبید. البته آشوری در حد بحث با آقای مطهری نبود.
به این نکته کمتر اشاره شده که چپ زدن‌های امثال گودرزی و آشوری واقعا خدمت بزرگی به دستگاه بود، چون رژیم می‌خواست به هر نحو ممکن، انقلاب را از مسیر اصلی خود خارج کند و هرچه بیشتر به وادی چپ‌گرائی بکشاند و انگی که به عنوان مارکسیست‌های اسلامی به مبارزین می‌زد، بیشتر مصداق پیدا کند. رژیم واقعا تبلیغ می‌کرد که اینها یک مشت کمونیست با پوشش اسلامی هستند، به همین دلیل هم ساواک با آقای مطهری خیلی بد بود. من در زندان و از حرف های بازجوها فهمیدم که ساواک چقدر روی آقای مطهری حساس است. یک دفعه بالای منبر گفتم این چه دانشکده الهیاتی است که استادش مدافع اندیشه مادی است؟ دستگاه از آریان‌پور حمایت می‌کرد که در دانشکده الهیات، موی دماغ آقای مطهری باشد. در مورد اختلافات این دو، خاطرات و گفتنی‌ها، فراوان است. ما روی این منبر این حرف را زدیم و بلافاصله ما را گرفتند. بازجوی ساواک از من پرسید: «آشیخ! تو به دانشکده الهیات چه کار داری؟ به نظر تو مثلا چه کسی باید رئیس دانشکده الهیات باشد؟» گفتم: «آقای مرتضی مطهری!» درست مثل اینکه به بازجو فحش داده باشم، عصبانی شد و گفت: «در جهنم مارهائی هستند که آدم از دستشان به افعی پناه می‌برد.» از تشبیهی که کرد فهمیدم ساواک چقدر با آقای مطهری بد است و چقدر خوب ایشان را شناخته و فهمیده که ایشان دارد با تبیین درست دین چه ضربه‌هائی به رژیم می‌زند.

یکی از محورهای مشترک بین فعالیت‌های آشوری و گودرزی که در آستانه انقلاب انعکاس بیشتری هم پیدا کرد، دشمنی با روحانیت و اصرار شدید بر تز «اسلام منهای روحانیت» هست. اینها از نظر رفتاری، کارهائی نمادین را پایه‌گذاری کردند. مثلا گودرزی برای تخفیف لباس روحانیت، آن را در آورد. این نوع رفتار درسال‌های اخیر هم در بین عده‌ای رواج پیدا کرده، نظیر کاری که آقای مجتهد شبستری در بیرون آوردن لباس روحانیت کرد. از دیدگاه شما نظام روحانیت ما واقعا تا کی باید اجازه ورود به این افراد را در حیطه خود بدهد که تا وقتی که منفعت و مصلحتشان اقتضا می‌کند، از ظرفیت‌های این لباس استفاده کنند و در جائی هم که برایشان نفعی ندارد، از سلک روحانیت بیرون بروند؟

یک عده‌ای که کاری جز شبهه‌پراکنی و ایجاد تردید در ذهن جوان‌ها را ندارند، وجودشان چه فایده‌ای دارد؟ بهتر است که بروند. سئوال اصلی من این است که این عالم آخوندی چرا باید این‌قدر بی‌حساب و کتاب و بی در و دروازه باشد که چنین آدم‌هائی بتوانند وارد این سلک بشوند که بعد مجبور باشیم با هزار بدبختی بیرونشان کنیم؟ اینها واقعا به نظام و به اسلام لطمه می‌زنند. باور کنید زمانی که ما رفتیم و طلبه شدیم، هیچ آینده روشنی از جهت شغل و تامین معاش برای یک طلبه وجود نداشت و آنهائی که در این سلک می‌ماندند، واقعا مرد بودند و خلوص داشتند. خاطرم هست در دوران نوجوانی هر کس که می‌فهمید می‌خواهیم طلبه بشویم، مسخره‌‌مان می‌کرد. شوهر خواهرم رئیس اداره کار شهر رشت بود و مرا مسخره می‌کرد و می‌گفت: «این فکرها چیست که می‌کنی؟ بیا تو را ببرم در ارتش برای خودت سرهنگ بشو.» یا مثلا معلم کلاس پنجم دبستان از همه بچه‌ها ‌پرسید: «شما می‌خواهید در آینده چه کاره بشوید؟» ‌من می‌گفتم: «طلبه.» آن‌قدر به این حرف معروف شده بودم که دیگر این را از من نمی‌پرسید و می‌گفت: «این که می‌خواهد برود دو زاری بگیرد!» واقعا ماندن در این لباس مساوی بود با آینده‌ای نامعلوم.
وقتی بعد از سال‌ها به این موضوع فکر می‌کنم می‌بینم فقط دو دسته بودند که در این لباس می‌ماندند. یک عده واقعا با نیت خالص می‌خواستند خدمت کنند و جوانمردی به خرج ‌می‌دادند، دسته دوم هم یک عده آدم‌های مرموز بودند که دستی اینها را در این لباس نگه می‌داشت تا در مواقع مقتضی در جامعه شبهه‌افکنی کنند. برای اختلاف و شکاف انداختن در میان متدینین و تردید ایجاد کردن در میان جوانان متدین، هیچ وسیله‌ای بهتر از استفاده از یک آخوند نیست.
در همین انتخابات اخیر، کسانی که پشت پرده دارند جریان اصلاح‌طلب را هدایت می‌کنند و نظریه‌پرداز آنها هستند، به دین و روحانیت و مرجعیت هیچ اعتقادی ندارند. در میان آنها چند آخوند زینت‌المجالس هستند که عملاً در میان این جماعت هیچ کاره‌اند و به موقعش هم آنها را بیرون می‌اندازند. آن اندیشه‌ای که دارد این جریان اصلاح‌طلب را هدایت می‌کند، اعتقادی آخوند ندارد، ولی حرف‌هایش را از زبان چند آخوند ناآگاه و بی‌هویت می‌زند. کسانی که در این لباس هستند، اما تقوا و سواد لازم را ندارند، آلت دست آدم‌های بی‌دین و بلکه دین ستیز می‌شوند. اینها هم قبل از انقلاب بودند و الان هم هستند. ما امیدوار بودیم که بعد از انقلاب، عالم آخوندی نظمی و حساب و کتابی پیدا کند و هر کس بی‌حساب و کتاب وارد این لباس نشود، ولی متاسفانه می‌بینیم که در این سی سال هم کار درستی در راستا انجام نشده است. مراجع و مسئولین امر باید به فکر بیفتند و برای این قضیه علاجی بکنند.

گروه فرقان در تبلیغ ایده «اسلام منهای روحانیت» خودش را شاگرد دکتر شریعتی می‌دانست. با توجه به انتقاداتی که دکتر شریعتی از علمای بزرگی چون خواجه نصیر و شیخ بهائی و مرحوم مجلسی کرده بود، اینها معتقد بودند که روحانیت اساساً موج‌سوار است و نقشی که در تاریخ ایفا کرده، ترویج ظلم و زور بوده و به همین دلیل نوعی عناد و کینه نسبت به مجموعه روحانیت، صرف‌نظر از دسته‌بندی‌های دکتر شریعتی، اعمال می‌کردند. اینها در ادعای شاگردی دکتر شریعتی چقدر صادق بودند؟

من که نمی‌توانم چنین ادعائی را باور کنم، چون خودم با شریعتی رفیق بودم و او هم به من خیلی محبت داشت. بارها می‌نشستیم و با هم درباره موضوعات مختلف گپ می‌زدیم. من در منزل آقای احمد صدر حاج سید جوادی منبر می‌رفتم، منزل احمد علی بابائی منبر می‌رفتم و دکتر شریعتی هم پای منبر من می آمد. مرحوم آقای طالقانی، مهندس بازرگان و اعضای نهضت آزادی هم می‌آمدند. شریعتی نسبت به علما و روحانیت، آنهائی را که واقعا خدمتگزار می‌دید، بسیار خاضع بود. ممکن است در مورد مصادیق، حرف‌های اشتباهی زده باشد، کما اینکه من با حرف‌هائی که درباره خواجه نصیر و علامه مجلسی زده، موافق نیستم و در این موارد اشتباه می‌کرد، ولی اینکه عده‌ای ادعا کنند که ما تز «اسلام منهای روحانیت» را از شریعتی گرفته‌ایم، واقعا ظلم بزرگی است. دکتر شریعتی صراحتاً‌ نسبت به امام، آقای طالقانی، آقای مطهری و آیت‌الله خامنه‌ای اظهار ارادت می‌کرد، حتی با آقای خامنه‌ای دوست بود. شما بروید و از ایشان بپرسید که نگاه شریعتی نسبت به روحانیت چه بود؟
دکتر شریعتی با خود بنده رفیق بود، منتهی حرف او و عده‌ای مثل مهندس بازرگان این بودکه در اسلام طبقه‌ای به نام روحانی وجود ندارد و علمای دین هم صنفی هستند مثل سایر اصناف. یادم هست مهندس بازرگان در زندان می‌گفت: «من به وجود طبقه روحانی به مثابه آنچه که در مسیحیت هست، معتقدم نیستم.» بعد به شوخی می‌گفت: «اینها هم صنفی هستند مثل جگرکی‌ها»؛ اما همان خدا بیامرز هم این طور نبود که به علما و روحانیت معتقد نباشد. ایشان در زندان شماره ۴ قصر بودیم به من گفت: «عاقل‌ترین مرجع تقلید، آقای شریعتمداری است، اما الان حوادث روزگار آقای خمینی را جلو انداخته!» به هرحال کسی که این حرف‌ها را می‌زند، به یک عالم دینی معتقد است. اینها نوعاً‌ در احکام از آقای شریعتمداری تقلید می‌کردند و حتی به ایشان وجوهات هم می‌دادند. ممکن بود با یک سنخ از افکار در میان روحانیون موافق نبودند، اما با روحانیت به‌طور مطلق مخالف نبودند.
بدتر از همه اینکه عده‌ای حرف اینها را برای کشتن ارزنده‌ترین شخصیت‌های روحانی علم کنند. واقعا دکتر شریعتی حاضر نبود یک مو از سر کسی کم شود. بسیار انسان نجیبی بود. در مقابل آقای مطهری بسیار تواضع داشت و کوچکی می‌کرد و به هیچ‌وجه حاضر نبود کسی اسلحه کالیبر ۴۵ بردارد و به مغز آقای مطهری شلیک کند، بعد هم اعلامیه پخش کند که ما این آدم را کشتیم، چون از مصادیق آیه «و قاتلوا ائمه الکفر فانهم لا ایمان لهم» هست و یا به قول آنها با شهید شریعتی مخالفت کرده است. معمولا آدم‌های بی‌مایه و بی‌هویت دوست دارند خودشان را به یک آدم وجیه باشخصیت وصل کنند. در مورد شریعتی هم اینها همین کار را کردند.

به هرحال در آثار شریعتی موضوعاتی وجود دارد که می‌تواند گروه‌هائی چون فرقان را تغذیه کند، یعنی حتی اگر او به «اسلام منهای روحانیت» هم معتقد نباشد، به هرحال زمینه‌‌های سوء استفاده در آثار او هست، کما اینکه بعد از دستگیری رهبران فرقان، آنها در دادگاه به صراحت گفتند که ما متاثر از اندیشه‌های معلم شهید دکتر شریعتی هستیم.

این کار را که با آثار همه کس می‌شود. با آثار همه می‌شود «نومن ببعض و نکفر ببعض» رفتار کرد. آن مقداری که به نفع انسان هست، استفاده کند و آن مقداری که نیست استفاده نکند. واقعیت این است که من با شناختی که از دکتر شریعتی دارم، در شرایطی که روحانی و دانشگاهی به دلایلی، با هم ارتباط نداشتند، دکتر شریعتی پدر مارکسیست‌ها را در ایران درآورد. در فامیل خود من کسانی هستند که به‌شدت اهل نماز و روزه و متدین هستند و خودشان هم می‌گویند که اگر شریعتی نبود، ما کمونیست شده بودیم. در این جنبه بسیار خدمت کرد، منتهی این رسم است که در طول تاریخ، نوابع اشتباهاتی هم داشته‌اند. زندگی تمام نوابع را مطالعه کنید، از این اشتباهات در‌ آنها پیدا می‌شود. مهم این است که انسان بر سر اشتباهش لجاجت نکند. من در سال ۵۲ که زندان بودم، مرحوم قدسی خراسانی شاعر که از دوستان آیت‌الله خامنه‌ای هم بود، می‌گفت شریعتی به من وصیت کرده که اشکالات کتاب‌هایش را بخوانم و به او بگویم. از این حرف معلوم می‌شود که این را فقط به آقای حکیمی نگفته و دغدغه اصلاح آثارش را همیشه داشته. او کسی است که همچنان می‌توانیم از جنبه‌های مثبت آثارش استفاده کنیم، مخصوصا حرف‌هائی که درباره امیرالمؤمنین زده، در مورد امام حسین زده، در مورد ابوذر زده، در مورد حر زده. بعد از انقلاب ده‌ها نفر درباره حج سفرنامه نوشته‌اند، ولی هیچ کدام سفرنامه شریعتی نشده. از این چیزها هنوز هم می‌شود استفاده کرد. چرا باید کسی را که این همه خدمت کرده، این طور خراب کنیم؟
من خیلی تعجب کردم وقتی عده‌ای نوشتند شریعتی ساواکی بود. ساواک خودش را به همه می‌چسباند. می‌آمد و در خانه بعضی از مبارزین، عمداً فرم همکاری می‌انداخت! فرم همکاری افراد را جعل می‌کرد و توی محل پخش می‌کرد که یک نفر را بدنام کند، توی جانماز پیشنمازها و یا کتابخانه شخصی آنها پول می‌گذاشت که بگوید حقوق‌بگیر من است! کسانی که از نزدیک با شریعتی آشنا بودند و با او حشر و نشر داشتند، خیلی خوب متوجه می‌شدند که این حرف‌ها به او نمی‌چسبد.
آقای حاج آقا حسین مهدیان می‌گفت شریعتی بعد از چهار سال که از زندان کمیته مشترک بیرون آمد. رفتم و از او پرسیدم: «چه جوری آنجا را تحمل کردی؟» فضای بسته و خوفناک کمیته مشترک بسیار غیرقابل تحمل بود. آنجا در واقع برای همه افراد یک گذرگاه بود و وقتی بازجوئی‌ها تمام می‌شد، افراد را به زندان‌های قصر و اوین و … می‌فرستادند، اما دکتر شریعتی را سه چهار سال آنجا نگه داشتند. تحمل آنجا خیلی سخت بود. دکتر شریعتی جواب داده بود: «سه سلام آخر نماز، مرا تسکین می‌داد و موجب می‌شد با پیغمبر اکرم(ص) و عبادالصالحین ارتباط روحی و قلبی برقرار کنم و از این طریق بتوانم مقاومت کنم».
شریعتی پدر بسیار بزرگواری هم داشت که در مشهد، در مواردی یک‌تنه از دین دفاع کرده بود. بعد از مرگ شریعتی، من زیاد به دیدن پدرش در آپارتمان خیابان زمرد، پشت حسینیه ارشاد می‌رفتم. نفس علاقه به دین در خانواده شریعتی ارثی بود.

اشاره کردید که شهید مطهری در دوران قبل از انقلاب به انحرافات فرقانی‌ها صراحتا اشاره می‌کردند. با این همه می‌دانیم که بسیاری از انقلابیون که عده‌ای از آنها بعد از انقلاب توسط همین گروه ترور شدند، کمک‌ها و پشتیبانی‌های مادی زیادی از این گروه می‌کردند. به نظر شما چه چیزی موجب شده بود که این گروه بتواند این‌طور جلب اعتماد این افراد را بکند و به رشد خود ادامه بدهد؟

در آن زمان چیزی که برای همه مهم بود، پیش بردن مبارزه و پیروزی انقلاب بود. در آن سال‌ها هر کسی که به‌نوعی به جریان مبارزه منسوب می‌شد، نزد مردم احترام پیدا می‌کرد، چون مردم از دستگاه نفرت داشتند. کمتر کسی مثل‌ آقای مطهری متوجه تفاوت صفوف و انحراف افرادی می‌شد که خود را در میان مبارزین جا زده بودند. ایشان در این زمینه تنها بود و کمتر کسی به ضرورت مبارزه با التقاط و انحراف توجه می‌کرد. بسیاری معتقد بودند حالا وقت طرح این مسئله نیست، چون در صفوف مبارزین با رژیم، شکاف ایجاد می‌شود، ولی ایشان معتقد بود که باید از همین حالا جلوی رشد این جریان را بگیریم، وگرنه در آینده مسئله‌ساز خواهد شد. آینده هم نشان داد که این تفکر، صحیح بود.
اینکه اشاره کردید عده‌ای از حامیان گروه فرقان توسط خود آنها ترور شدند، از مصادیق همین سنخ از تفکر انقلابی است. یکی از آنها شهید حاج تقی حاج طرخانی است. این شهید بزرگوار خیلی به گودرزی خدمت کرد. در مسجد قبا اتاقی بود که او را می‌آورد آنجا و پنهان می‌کرد و خود و خانواده‌اش برای او غذا می‌بردند. مدتی او را برد شمال و پنهان کرد. شنیدم که همسر شهید حاج طرخانی بعد از شهادت شوهرش به زندان رفت و به گودرزی گفت: «یادت هست حاج‌آقا چه خدماتی به تو کرد؟ یادت هست خود من برایت غذا می‌پختم و می‌آوردم؟ چرا بچه‌های مرا یتیم کردی؟»
ظاهرا بعد از انقلاب، گودرزی می‌رود دم در منزل حاج طرخانی و می‌گوید ما پانصدهزار تومان پول نیاز داریم. در آن زمان پانصدهزار تومان، پول زیادی بود. حاج طرخانی می‌پرسد: «شما این پول را برای چه چیزی لازم دارید؟» گودرزی می‌گوید: «می‌خواهیم انقلاب کنیم.» حاج طرخانی می‌گوید: «انقلاب که کردیم!» گودرزی می‌گوید: «نه! این انقلاب نشد. ما می‌خواهیم علیه این آخوندیسم موج‌سوار انقلاب کنیم!» حاج طرخانی بنده خدا هم گفته بود: «ما از این پول‌ها نداریم به کسی بدهیم.» گودرزی هم کینه او را به دل گرفت و در ماه رمضان، با دو سه نفر دم در منزل شهید حاج طرخانی آمد و او را جلوی چشم دختر ده دوازده‌ ساله‌اش به گلوله بست. خیلی بی‌حیائی و بی‌چشم‌روئی کرد. هر کس این همه کمک و حمایت از کسی دریافت می‌کرد، هر قدر هم که با او اختلاف پیدا می‌کرد، یک مقداری شرم و حیا باعث می‌شد که چشم‌پوشی کند.

شما ظاهرا با شهید حاج طرخانی رابطه صمیمانه‌ای داشتید. از ویژگی‌های شهید و نقش او در تقویت انقلاب مطالبی را نقل کنید.

آقایان حاج طرخانی‌ها همگی حسن شهرت دارند، منتهی حاج آقا تقی از حسن شهرت بسیار فراوانی برخوردار بود و در عین حال لارژ و مبارز هم بود. مثلا اگر اعلامیه‌ای را به مرحوم آقای توسلی می‌دادیم و او می‌ترسید و نمی‌گرفت، حاج تقی نمی‌ترسید و می‌گرفت و تکثیر هم می‌کرد. از ارتباطاتی که در فعالیت‌های کاری و تجاری خود داشت، برای انتشار اعلامیه‌ها استفاده می‌کرد. خیلی از مبارزین را مخفی و خانواده‌های آنها را اداره می‌کرد. بسیار دست به خیر بود.
خاطرم هست که یک بار به مسجد قبا رفته بودم که از آقای خانیان، صدهزار تومانی قرض بگیرم. باجناق من در فومن گرفتار یک رباخوار شده بود و داشتند خانه‌اش را از او می‌گرفتند. من به مسجد رفتم و به مرحوم حاج طرخانی برخوردم. واقعا از بس به ما لطف داشت، رویم نمی‌شد که از او قرض بگیرم. پرسید: «اینجا چه کار داری؟» گفتم: «با خانیان کار دارم.» به‌زور دست مرا کشید و برد که: «باید به من بگوئی چه کار داری؟» خلاصه آن قدر اصرار کرد تا ناچار شدم و قضیه باجناقم را گفتم. سریع دست کرد در جیبش و صد هزار تومان به ما داد. من خودم را فورا به فومن رساندم، ولی دیدم کار از کار گذشته و خانه او را گرفته‌اند. برگشتم پول را پس بدهم، اما حاج تقی پول را پس نمی‌گرفت و می‌گفت مال خودت و من می‌گفتم پول را می‌خواهم چه کار؟ دیدم هرچه اصرار می‌کنم پول را نمی‌گیرد، یک روز دفتم دم در خانه‌اش، در را که باز کرد، سلام کردم و پول را گذاشتم داخل خانه و سریع فرار کردم! انصافاً انسان بسیار شریفی بود، خیلی هم به انقلاب خدمت کرد، ولی متاسفانه حقش ضایع می‌شود.
به هرحال فرقانی‌ها هزینه‌های سنگینی را به انقلاب تحمیل کردند. آقای مطهری را کشتند، آدمی مثل آقای قاضی طباطبائی را در تبریز کشتند، حاج مهدی عراقی را کشتند، آقای مفتح را کشتند. آقا! این انقلاب مفت و مجانی به دست ما نیامده. من وقتی وقایع این چند ماه اخیر را مرور می‌کنم، واقعا غصه می‌گیردم. انگار همه یادشان رفته که با چه مصائبی این انقلاب به دست ما رسیده. خدا ان‌شاءالله عاقبت همه‌مان را به خیر کند.

نوشته شده توسط در تاریخ دوشنبه, 9th می 2011 | ۱۱۳۷بازدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.