به گزارش مشرق ، مرحوم کیومرث صابری فومنی معروف به «گل آقا» برای مردم ما شخصیتی شناخته شده است. جالب است بدانیم که وی سالیان سال با شهید رجایی همکار بوده است (از زمان تدریس در یک مدرسه گرفته تا زمان وزارت آموزش و پرورش شهید رجایی و بعد هم نخست وزیری و ریاست جمهوری شهید رجایی) و در تمام این مدت رابطه‌ای نزدیک با ایشان داشته و لذا خاطرات تلخ و شیرین فراوانی از وی دارد.

در زیر، برخی از خاطرات گل آقا در همین باب را مرور می‌کنیم:

«زمانی که رجایی از پنجره اتاق من نگاه می‌کرد (چون مشرف به اتاق بنی صدر بود) خدا می‌داند آنجا هم من اشک این مرد را دیده‌ام. هنوز نگفته‌ام. فقط برای بهشتی من اشکش را دیده‌ام. گریه کرد. گفت: “من چه کار کنم از دست او [بنی صدر] که نه تقوی دارد، نه دین دارد، نه راست می‌گوید.” گفتم: “ببین این مملکت امام زمان است رجایی. اگر ما سقوط کنیم یعنی اینکه ما هم باطل بوده‌ایم. اگر امام بر حق است، این بنی‌صدر سقوط خواهد کرد” و کرد.» (خاطرات گل آقا، نشر عروج، صفحات ۳۴ و۳۵)

***

 

«در یکی از جمعه‌های اردیبهشت ماه ۶۰، همراه شهید رجایی به قم رفتیم…. دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظه‌ای که رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت می‌رفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد یار امام خوش آمد. یک باره موج جمعیت رجایی را از جا کند و برد و برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که صادق [یکی از همراهان] از پشت یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم. التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت باز داشته بود. یک بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی می‌آمد، من از صحنه می‌گریختم!

 

آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. هر کس می‌خواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند. جمعیت چندین هزار نفری همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که رجایی هم از این کار بدش نمی‌آمد! در داخل اتومبیل به او گفتم: “اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که می‌روید، اینطور لای جمعیت منگنه می‌شوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.”‌‌ همان طور که نفس نفس می‌زد گفت: “چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود می‌کشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر می‌برد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانه‌ام کنده می‌شود.” گفتم: “اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا می‌شوید و این وضع پیش نمی‌آید.” گفت: بی‌دست هم می‌شود زندگی کرد، ولی بی‌مردم نمی‌شود.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۱۱ تا ۱۱۳)

 

***

 

«یک بار با آقای رجایی به کرمانشاه رفته بودیم و از آنجا می‌خواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حرکت شدیم چون می‌خواستند همه ما را مسلّح کنند از جمله به من هم یک کلت داده بودند. آقای رجایی به شوخی به آن‌ها گفت: “آقا این کلت را از صابری بگیرید. او یک مرغ را هم نمی‌تواند بکشد. ضد انقلاب بدون اسلحه می‌آید و اسلحه‌اش را از دستش می‌گیرد و با آن ما را می‌کشد.” آن‌ها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند!» (خاطرات گل آقا، صفحه ۱۱۶)

 

***

 

«آقای رجایی خیلی پرکار بود. به دلیل اینکه از اول صبح کارش را شروع می‌کرد و در طول روز هیچ استراحتی نداشت در جلساتی که بعد از ظهر با معاونان و مسئولان وزارتخانه [آموزش و پرورش] داشت گاه از فرط خستگی حالت چرت به او دست می‌داد که مشاهده آن برای دیگران صورت خوشی نداشت. این امر ما را وادار کرد تا در نخست وزیری در اتاق مجاور کارش که یک اتاق کوچک بود برای او یک موقعیتی ایجاد کنیم که دقایقی استراحت بکند، چون از آن طرف هم‌گاه تا پاسی از شب جلسات او ادامه داشت. من به دلیل اینکه خیلی با او نزدیک و صمیمی بودم تا ایشان داخل اتاق می‌رفت که استراحت کند درب را از پشت می‌بستم. گاهی وقت‌ها به در می‌زد که آقا من کار دارم! می‌گفتم: “کار داشته باشی یا نداشته باشی در قفل است و باید نیم ساعت بخوابی!”

 

بعد از دو سه روز که دید مسئله خیلی جدی است و من نمی‌گذارم کسی در را باز کند یک روز آمد و به من گفت: “آقای صابری این بازی‌ها چیه که با من می‌کنی؟” گفتم: “در وزارت آموزش و پرورش با شما بودم شما در این ساعت یک چرتی بهتان دست می‌دهد نیم ساعت تمام کار‌ها را تعطیل کنید و این نیم ساعت را بخوابید.” البته اول برای ایشان خیلی سخت بود که حتی همین نیم ساعت را هم کار نکنند ولی بعد وقتی اثراتش را دید که در جلسات خیلی سرحال است گفت: “خدا پدرت را بیامرزد چه راه حل خوبی پیشنهاد کردی!”

 

با این حال من با عاطفه زیادی که نسبت به ایشان داشتم باز کماکان در را به روی او قفل می‌کردم چون می‌دانستم آدمی است که به دلیل تعهدی که دارد و تکلیفی که احساس می‌کند، نفس وجود کار برایش وسوسه‌انگیز است و اگر کوتاه بیایم فکر می‌کند در این نیم ساعت استراحت کار‌ها تعطیل می‌شود و دوباره قید خواب را می‌زند، لذا در را می‌بستم و کلید را هم با خودم می‌بردم. ایشان هم که عملاً می‌دید در بسته است و کسی جز من که با او خصوصی و مشاور فرهنگی مطبوعاتی‌اش بودم کلید ندارد با خود می‌گفت که حالا که در بسته است بهتر است بخوابم.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۳۵و ۱۳۶)

 

***

 

«در یکی از جلسات مدیران کل استان وزارت آموزش و پرورش با آقای رجایی… بحث جلسه بر سر این بود که حالا که ما در بعضی از نقاط کشور نمی‌توانیم مدارس پسرانه و دخترانه را از هم تفکیک کنیم در این نقاط که مشکلات خاصی هست، دختر‌ها و پسر‌ها توی یک کلاس درس بخوانند. یکی از آقایان گفت: “خوب است چون این جوری از بحث نتیجه گیری نمی‌کنیم، رأی گیری کنیم.” آقای رجایی گفت: “چه می‌کنید؟” گفتم: “می‌خواهیم رأی بگیریم.” پرسید: “که چه بشود؟” گفتم: “تا هرچه اکثریت نظر داشت‌‌ همان کار را بکنیم.” گفت: “آمدیم شما رأی گرفتید و اکثریت هم گفتند بله، من که این را اجرا نمی‌کنم.”

دوران وزارت ایشان هم زمانی بود که بعضی هنوز کراوات داشتند. یکی از آن‌ها پرسید: “اگر ما در اینجا نتوانیم بر اساس رأی اکثریت عمل کنیم پس تکلیف مسئله دموکراسی چه می‌شود؟” آقای رجایی گفت: “اگر تصمیمی که شما می‌گیرید با آن چیزی که اسلام گفته مغایرت داشته باشد و همه شما هم به این رأی موافق بدهید و نظرتان این باشد که من بر اساس رأی اکثریت آن را انجام بدهم هرگز این کار را نمی‌کنم. چون در این مورد اسلام نظرش این است که اختلاط نباشد، من اجرا نمی‌کنم و شما هم بهتر است به جای رأی گیری فکر‌هایتان را به کار بیندازید و راه حل پیدا کنید.”… پس از این اعلام نظر بعضی از مدیرکل‌ها به هم نگاهی کردند و گفتند این جوری که نمی‌شود کار کرد و استعفا دادند و رفتند.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۲۹ و ۱۳۰)

 

***

 

«یک بار که با آقای رجایی به نخست وزیری می‌آمدیم، پیرمردی که معلوم بود مدتی به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجایی دارد می‌آید در حالی که گریه می‌کرد جلو آمد و به آقای رجایی گفت: “آقای نخست وزیر، بچه من در آمریکا مرده است، من چند هزار دلار پول می‌خواهم و معادل ریالی‌اش را هم پرداخت می‌کنم تا جنازه او را بیاورم و در ایران دفن کنم.” آقای رجایی گفت: “من نمی‌توانم این کار را بکنم.”

آن مرد بحث زیادی کرد و خیلی هم اشک ریخت که دل من هم به حالش سوخت. آقای رجایی به او گفت: “ببین آقا جان اگر من اینجا باشم و تو بخواهی همه‌اش حرفت را بزنی نه مشکل تو حل می‌شود نه مشکل این مملکت. بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت می‌گویم به هر حال رفته و در آنجا مرحوم شده، بگویید همانجا او را دفن کنند.” بعد به او گفت: “آقا خدا شاهد است در این وقتی که تو با من داری صحبت می‌کنی از جبهه به من تلفن کرده‌اند که عراق به بچه‌های ما حمله کرده و عده‌ای شهید شده و جنازه آن‌ها مانده و نتوانسته‌اند جنازه‌ها را عقب بیاورند و از من سؤال کردند چه کار کنیم گفتم‌‌ همان جا دفنشان کنید.” بعد به آن پیرمرد گفت: “تو هم بگذار فرزندت را همانجا دفن کنند” و ادامه داد: “متأسفانه من که از خودم پولی ندارم که به تو بدهم و این پولی هم که در اختیار من است پول من نیست که به تو بدهم.”

پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی پرخاش کرد که شما چه دینی دارید؟ شما بی دین هستید. آقای رجایی هم که تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به پاسدار‌ها اشاره کردم ایشان را ببرند که نخست وزیر مملکت این قدر توهین‌ها را تحمل نکند. … به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم: “بابا جان چیه؟” او هم چند دقیقه نشست و گریه کرد و با من درد دل کرد. من هم احساساتی هستم. پس از اینکه صحبت‌هایش را شنیدم به او گفتم: “اگر من نتوانم این کار را بکنم هیچ کس دیگری نمی‌تواند برای تو کاری بکند. بگذار من بروم پیش آقای رجایی و مسئله را حل کنم.”

 

رفتم پیش آقای رجایی گفتم: “آقای رجایی این پیرمرد ده هزار دلار بیشتر نمی‌خواهد. بچه‌اش مرده است خب به او بدهید.” گفت: “آقای صابری تو چه فکر می‌کنی؟ فکر کرده‌ای اگر من به او جواب منفی دادم به تو جواب مثبت می‌دهم؟ اگر حل این مشکل راهی داشت که به او می‌دادم. مگر تو با او چه فرقی برای من می‌کنی؟” گفتم: “یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟” گفت: “تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلاً من قربان تو می‌روم.” گفتم: “خب حالا که این طور است پس ده هزار دلار را می‌دهی؟” تا گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم: “پس ما بگذاریم و برویم بهتر است.” حقیقتش این است که می‌خواستم با این جملات او را تحت فشار قرار بدهم که با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی که در پیش او داشتم مبلغ مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد، ولی دیدم زیر بار من هم نرفت.

پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم: “بابا جان برو بچه‌ات را همانجا در خارج دفن کن، نمی‌شود این مبلغ را از آقای رجایی گرفت.” او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجایی و گفتم این طور شد. گفت: بنشین. صابری تو کم داری و هنوز ساخته نشده‌ای. بعد از نماز بیا بنشین کمی با تو صحبت کنم. تو کم داری و باید ساخته بشوی.»

 

منبع: تاریخ ایرانی

نوشته شده توسط در تاریخ جمعه, 20th می 2011 | ۱۱۵۷بازدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.