خبرگزاری فارس:بسیار مهربان و خوش اخلاق بود، طوری که من با وجود آنکه همسرش بودم، همواره احساس میکردم در کنار پدرم هستم. در بیست و نه سال زندگی مشترک حتی یک بار هم پیش نیامد که من یا بچهها از او دلخور یا ناراحت شویم. او دوست همه ما بود. حتی سر بچهها داد هم نمیزد.
به گزارش گروه “حماسه و مقاومت ” خبرگزاری فارس، همیشه این گونه بوده است که مردم دوست دارند بدانند شخصیت های برجسته علمی ، سیاسی، فرهنگی و… که برای خود چهره ای هستند و عنوانی دارند چگونه در خانه خود زندگی می کنند و چگونه شخصیتی دارند. تنها کسی که می تواند گواه مناسبی بر اعمال این اشخاص باشد، همسران آنها هستند.
“مرحومه عزت الشریعه مدرس مطلق ” همسر بزرگوار شهید والا مقام ” آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی ” در خاطرات خود از زندگی با این اسطوره مقاومت و مظلومیت مطالب زیبا و به یاد ماندنی عنوان نموده اند که برای تمامی زنان و مردان مسلمان شنیدنی است:
***
بسیار مهربان و خوش اخلاق بود، طوری که من با وجود آنکه همسرش بودم، همواره احساس میکردم در کنار پدرم هستم. در بیست و نه سال زندگی مشترک حتی یک بار هم پیش نیامد که من یا بچهها از او دلخور یا ناراحت شویم. او دوست همه ما بود. حتی سر بچهها داد هم نمیزد. همنشینی با او برای همه ما لذت بخش، شادی آفرین، آموزنده و همراه با آرامش بود. هنگامی که همه اعضای خانواده دور هم جمع میشدیم ایشان راجع به خدا، پیامبر و اهل بیت صحبت میکرد.
***
زمانی که با ایشان ازدواج کردم، ۱۴سال بیشتر نداشتم و ایشان هم ۲۵ ساله بود. پس از ازدواجمان سه ماه در اصفهان بودیم و سپس به قم آمدیم. مدت دوازده سال در قم ساکن بودیم و در این فاصله صاحب سه فرزند شدیم. همزمان با تبعید امام به ترکیه ما را هم بدون حقوق به تهران تبعید کردند. یک سال و نیم زندگی در تهران بسیار سخت و دشوار بود و رنجها کشیدیم. البته مدتی هم که در قم بودیم خانهای از خودمان نداشتیم و محل زندگی مان دو اتاق اجارهای بود.
***
در تمام عمر کار کرد و از هیچ نوع وجوهی استفاده نکرد. رئیس دیوان عالی کشور هم که بود، یک ریال حقوق نگرفت. همیشه میگفت: “وقتی این همه مستضعف در کشور است، روا نیست از دادگستری حقوق بگیرم. باید بدانید زندگی ما باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد. ”
ایشان ماهی ۵۵۰۰ تومان حقوق میگرفت و با آن خانواده خود، پسرش، خانواده دامادش و سایر مخارج زندگی را اداره میکرد.
***
یک شب لامپ منزل سوخته بود و من به همه مغازههای اطراف خانهمان سرزدم، اما لامپ نداشتند. بنابراین به دادگستری تلفن کردم و گفتم: “آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخرید و به منزل بیاورید “. ایشان جواب داد: “هرگز خدا نکند چنین کاری کنم. فعلا شما شمع روشن کنید تا ببینم چه باید بکنم. ”
ایشان تا این اندازه در مورد چیزی که به منزل میآورد احتیاط میکرد.
***
از دروغ، غیبت و سایر صفات زشت و ناپسند به شدت متنفر بود و دوری میکرد. هم برای خانواده و هم برای جامعه الگوی کاملی بود. در فراهم آوردن وسائل آسایش و راحتی من و فرزندان کم نمیگذاشت و همواره به فکر آسایش و راحتی ما بود و میگفت: “هیچ وقت حاضر نیستم به دلیل موقعیت اجتماعیام و حرفهایی که ممکن است پشت سرم بزنند، از رفاه و آسایش خانوادهام بزنم. اگر کسی از من توقع گذشت و ایثار دارد حاضرم از حق خودم بگذرم، نه از حق همسر و فرزندانم. مراعات خواست خانواده در حد مقدورات خلاف شرع نیست. ”
***
آقای بهشتی بسیار با سلیقه و خوش ذوق بود. او منزلمان را با کمترین هزینه به سلیقه خودش ساخت و با حداقل هزینه زیباترین نماها را طراحی و اجرا کرد. در رنگ آمیزی خانه هم سلیقه به خرج داد. ایشان با سلیقه و ابتکاری که داشت، به جای استفاده از سنگ به کارگرها گفته بود دیوارها را با سیمان قرمر و سفید، به صورت متناوب و به شکل لوزی درست کنند. این نما با وجودی که از سیمان ساده ساخته شده از دور زیباتر از سنگ بود. با وجود این خیلیها میگفتند خانه آنها تشریفاتی است!
***
ایشان بسیار مراعات حال مرا میکرد که به زحمت نیفتیم. اوایل انقلاب با توجه به حجم و فشار کارها معمولا مهمانان سرزدهای به منزل ما میآمدند. در این موارد خودشان از بیرون غذا میگرفتند تا برای من مشکل پیش نیاید. با وجود خستگی و کار زیاد وقتی به خانه میآمد، همیشه شاد و سر حال بود. اول با من و بعد با بچهها سلام و احوال پرستی میکرد. آنگاه از من میپرسید: “امروز چه کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟ آیا بچهها در کارهای خانه کمکتان میکنند؟ بچهها که هستند تا آنجا که میتوانید بدهید کارها را آنها انجام دهند. خودتان را به زحمت نیندازید “. از یک سو مرتبا به بچهها سفارش میکردند به مادرتان کمک و بسیار مراعات حالش را کنید. کارهای منزل بین همه بچهها تقسیم شده بود و ایشان در این زمینه بین دختر و پسر تفاوتی قائل نمیشد. یعنی پسرها هم مثل دخترها ظرف میشستند، جارو و گردگیری میکردند اما خرید منزل به عهده ایشان و پسرها بود.
***
پس از انقلاب و با آغاز ترورها، در منزل اتاقی را برای محافظان در نظر گرفته بودیم و تهیه غذای آنها بر عهده ما بود. ایشان همان ابتدا فورا کسی را برای انجام چنین کارهایی استخدام کرد تا به زحمت نیفتم. هر زمان که مریض میشدم، همه کارها را خودش انجام میداد، ضمنا از من هم پرستاری میکرد. حتی بعضی مواقع خودش غذا درست میکرد.
آزادمنش و منصف و حرف و عملش یکی بود. با وجودی که همواره به زندگی ساده طلبگی اعتقاد داشت، اما آن را برای خود لازم میدانست و در این زمینه مرا کاملا آزاد گذاشته بود. من مختار بودم مطابق نظر و عقیده او یا آن طور که مایلم رفتار کنم. به خاطر دارم یک بار با ارث پدرم یک تخته فرش خریدم. کوچکترین اعتراضی نکرد و حرفی به من نزد. به هر صورت پس از چند ماه از خرید آن پشیمان شدم و آن را فروختم. هرگز به یاد نمیآورم و حتی به اندازه یک کلمه مرا سرزنش کرده باشد.
***
هر ماه ده درصد حقوقش را به من میداد و میگفت: خانم این غیر از مخارج خانه و متعلق به شماست. هر طور مایلید و صلاح میدانید خرج کنید. چون میدانست من در بسیاری از امور مقیدم و بعضی از چیزهای را که میخواهم از خرجی خانه نمیخرم. همیشه وقتی وارد خانه میشد، اول سراغ مرا میگرفت و حالم را میپرسید بعد به بچهها و سایرین احوال پرسی و صحبت میکرد. اصرار زیادی به درس خواندن و پیشرفت من داشت و برای این کار وقت صرف میکرد و مرا در یادگیری درسها و آمادگی برای شرکت در امتحانات و آمادگی برای شرکت در امتحانات کمک میکرد. حتی به علیرضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد و برای امتحان کتبی آن هم خودش کمکم کرد.
***
اختیارات زیادی به من میداد. هر وقت میدید که ناراحت و افسرده هستم، همه تلاشش را میکرد تا مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد.
گاهی میگفت: خانم! بلند شوید و از فرصتهایتان استفاده کنید. از خانه بیرون بروید. گردش کنید. به اقوام و دوستان سر بزنید. در خانه زیاد ننشنید. چون انسان را افسرده میکند. زمانی که برای دخترمان جهیزیه تهیه میکردیم، یک بار وقتی به خانه آمد و دید ناراحت نشستهام، مبلغی به من داد و گفت: بروید و با آن جهیزیه بخرید. به این ترتیب حال و هوایی را عوض میکرد.
***
در آن زمان مراکز تفریحی بیرون از منزل معمولا جو سالمی نداشت و مناسب خانوادههای مذهبی نبود، از این رو ما را با ماشین بیرون شهر، جاهای خلوت و خوش آب و هوا میبرد. معمولا صبح های جمعه به اطراف ولنجک میرفتیم و یکی دو ساعتی پیاده روی میکردیم. ایشان اصرار داشت من هم همراهشان بروم پس از پیاده روی، شیرینی و بستنی میخوردیم و ایشان با بچهها بازی میکرد تا خستگی یک هفته درس و تلاش از تنشان برود و برای شروع هفتهای دیگر روحیه لازم را داشته باشند. تا جایی هم که امکان داشت وسائل تفریح بچهها را در منزل فراهم کرده بود تا نیاز به مراکز تفریحی بیرون نداشته باشند. مثلا آپارات نمایش فیلم هشت میلی متری خریده بود که بچهها در خانه فیلم تماشا کنند و تا آنجا که ممکن است سینما نروند. همچنین برای پسرها وسائل نجاری تهیه کرده و در زیر زمین منزل، میز پینگ پنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتور سیکلت و هر آنچه در وسعش میرسید، برای تفریح و شادی بچهها فراهم میکرد.
***
روزهای جمعه را کاملا به خانواده اختصاص داده بود. عقیده داشت بچهها نباید به تماشای تلویزیون عادت کنند و به جای آن باید با طبیعت مانوس شوند، به همین دلیل وقتی میدید بچهها پای تلویزیون نشستهاند، با مهربانی میگفت: حیف نیست در هوای به این خوبی گل و سبزه و باغچه را بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟ و آنها را تشویق میکرد در باغبانی و چیدن علفهای هرز باغچه کمکش کنند.
***
در هر سفری حتی اگر سفر کاری بود در صورتی که امکان داشت خانواده را ببرد حتما این کار را میکرد، در چنین سفری به اندازه یک نصف روز برای ما وقت میگذاشت و در کنارمان بود. به خاطر دارم در سفری که قرار بود ایشان به مشهد برند و با علمای برجسته آنجا دیدار و گفت و گو کنند، ما را هم با خود برد. چند روز را هم با ما گذارنده و در این مدت با وجود آنکه در چند جلسه دعوت شد، کنار ما ماند و نرفت.
***
از همان ابتدا به بچهها مدیریت مالی و نظم را یاد داد. در خانه صندوق قرض الحسنه و دفترچههای کوچکی برای پرداخت اقساط وامها تهیه کرده و به بچهها داده بود. آنها را تشویق و راهنمایی میکرد در این صندوق پول بگذارند و دقیق و حساب شده از این صندوق وام بگیرند. علیرضا مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه منزل قانون خاصی داشت. کسی که میخواست از کتابخانه استفاده کند باید کارت عضویت داشته باشند. ضمنا کتابی که امانت داده میشد، در دفتری ثبت میگردید.
***
طوری با بچهها رفتار میکرد که هم اعتماد به نفس آنها تقویت شود و هم بتوانند مستقل فکر و عمل کنند و راحت، محکم و مودبانه نظرشان را بیان کنند و از ابزار عقایدشان نترسند و شجاع باشند. ضمن گفت و گو و برخورد با بچهها طوری عمل میکرد که آنها احساس میکردند حرف مهمی میزنند یا کار مهمی انجام میدهند. به یاد دارم زمانی که علیرضا هشت ساله بود، ایشان برای تشویق او به مطالعه، کتابی پر از فکاهیات به او داد و گفت: پس از آنکه کتاب را خواندی نظرت را بگو. علیرضا پس از خواندن کتاب با شهامت گفت: کتاب را خواندم، چیزهایی بی تربیتی زیاد زیادی در آن نوشته شده است.
***
او همواره به بچهها سفارش میکرد قبل از انجام هر کار و گرفتن تصمیمی با اهل فن، افراد مطلع و آگاه در آن زمینه مشورت کنند. مثلا زمانی که محمدرضا قصد داشت به دانشگاه برود، با او صحبت کرد و پیشنهاد داد با چند تن از دوستان پزشک مشورت کند. در نهایت بچهها را در انتخاب راهشان آزاد میگذاشت.
***
وقتی در منزل بود، اکثر بحثها فرهنگی و مفید بود و همواره بحث کتاب و مطالعه مطرح بود. ایشان به هیچ عنوان اهل دروغ، غیبت و شوخیهای بیهوده در جمع نبود. حتی اگر غیبت راجع به یکی از دشمنان بود حتی به انداز یک کلمه حاضر به شنیدن آن نبود و اخم میکرد و میگفت: “حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروی دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید او را به راه راست هدایت کند. ” با وجود اینکه خیلیها به او دشمنانم میدادند. تهمت میزدند و علیه او حرفهای بسیاری زده میشد، اما هرگز قلب و جدانش قبول نمیکرد حتی به انداز یک کلمه پشت سر آنها سخنی بگوید.
***
ما مانند دو شریک بودیم. ایشان برادری نداشت. همیشه به من میگفت: تو پشتیبان و حامی من هستی. هر کاری را که میخواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمیتوانستم برنامههایم را به ثمر برسانم. همه جا با هم بودیم، چه در مسافرتهای داخل و چه در مسافرتهای خارجی، همیشه کنارش بودم و هیچ گاه مانع فعالیتهایش نمیشدم. در آلمان مواقعی میشد که تا ساعت سه نیمه شب برنامه و سمینار داشت و درگیر فعالیتهایشان بود. در این باره هیچ وقت به او اعتراضی نکردم. از اینکه همواره در فعالیت و خدمت به مردم بود، احساس خوشحالی و رضایت میکردم. هر گاه میگفت: “از حق شما گرفته میشود ”
جواب میدادم خدا را شکر میکنم که در این راهها میروید و وقتتان صرف چنین کارهایی میشود. راضی نیستم کنار ما بنشیند و ما را سرگرم کنید. ایشان هر جا میرفت میگفت: ” تو هم باید باشی. تو فقط همسر من نیستی، بلکه دلگرمی منی “. اغلب پولهایی را که برای کمک به مبارزان کشور و تشکلهای دانشجویی میداد، از درآمد خود پرداخت میکرد. با وجود آنکه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، به هیچ وجه برای امور مذکور و همین طور مصارف شخصی و خانوادگی از آن استفاده نمیکرد.
***
علاقه خاصی به امام داشت و از سن ۲۳ سالگی در حوزه علمیه قم در کلاسهای درس حضرت امام شرکت میکرد. از زمانی که در روز عاشورا شبانه امام را دستگیر و سپس تبعید کردند، دائما به امام فکر میکرد. حتی یک ساعت هم از فکر راجع به ایشان فارغ نبود. همیشه وقتی از منزل بیرون میرفت، به من میگفت: شاید شب برنگردم. وقتی میپرسیدم:چرا؟ جواب میداد: “اگر امام را بگیرند و بدانم دیگر اینجا نیستند و نمیتوانند کار کنند، نمیتوانم تحمل کنم ” در این مدت از ترکیه و نجف از طرف امام مرتبا مخفیانه نامههایی به دست ایشان میرسید. وقتی حضرت امام در عراق بودند، دو بار برای دیدار با ایشان به نجف رفت.
زمانی که در اروپا بودیم، همواره به جوانان تاکید میکرد: “ببینید امام چه میگویند. همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام میروند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و لحظهای از ایشان غفلت نکنیم. ”
***
وقتی آقای محققی، امام جماعت مسجد مرکز اسلامی هامبورگ مسجد را رها کرد و به ایران بازگشت، آن مسجد به ایشان تحویل داده شد. بنیانگذار این مسجد مرحوم آیت الله بروجردی بودند. ابتدا نام آن مسجد ایرانیان بود و آقای بهشتی نامش را به مرکز اسلامی هامبورگ تغییر داد. پس از آن همه ملیتها به آنجا میآمدند. زمانی که ایشان به آلمان رفت روزهایی بود که منصور ترور شده بود و ساواک به این دلیل که میگفت، آقای بهشتی عامل اصلی ترور منصور است و ما را تحت فشار قرار میداد. اکثر جلساتی که در منزل ما تشکیل میشدند سیاسی و مبارزاتی بودند و اعضای آن همگی علیه رژیم فعالیت میکردند، از این رو وقتی آقای بهشتی به هامبورگ رفت تا کارها را سر و سامان دهد و ما به ایشان بپوندیم، ساواک مانع خروج ما از ایران شد. البته با تلاشهای فراوان آیت الله خوانساری توانستیم خود را به هامبورگ برسانیم. در نخستین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد مرکز اسلامی هامبورگ برگزار شد، سه هزار نفر حضور داشتند و این بسیار تعجب آور بود.
***
قبل از انقلاب فعالیتها و جلسات ایشان معمولا مخفی و پنهان بود، به این ترتیب که جوانان مشتاق و متفکر شبهای چهارشنبه به بهانه تفسیر قرآن به منزل ما میآمدند و ضمن این جلسات برای امام نامه مینوشتند و یا نوارهایی را ضبط میکردند و برای ایشان میفرستادند. معمولا جوانان پرشور، انقلابی، فهیم و رهروی راه حضرت امام با آقای بهشتی مشورت و بحث میکردند که چه فعالیتهایی را انجام دهند تا انقلاب بهتر پیش رود و زودتر به ثمر برسد. این جلسات گاهی تا دو نیمه شب ادامه داشت. افرادی که در خط امام بودند تا پایان هم در مسیر خود ثابت قدم و استوار ماندند.
***
بعد از انقلاب هم دائما در خانه ما جلسات متعددی برگزار میشود و آقای طالقانی، آقای مطهری، آقای باهنر و آقای خامنهای با ایشان چند ساعت جلسه داشتند، ایشان همواره مرا در جریان همه مسائل و برنامههایشان قرار میداد. آقای بهشتی از قبل از انقلاب روهرو راه امام بود و از ۱۸ سالگی و از زمان آیت الله کاشانی در همه تظاهرات علیه رژیم شرکت میکرد. او چهره شاخص و برجستهای بود و این گونه نبود که یکباره شاخص و مطرح شود. در واقع او همیشه در صحنه مبارزات حضور داشت. همه این موضوع را میدانستند.
***
وقتی مخالفان و دشمنان شروع به تهمت زدن و مخالفتهای نابجا و ناروا علیه او کردند، به تدریج این مسئله باور همه شده بود که شهید بهشتی یکباره درصحنه مبارزات شاخص شد. وقتی از ایشان میخواستم: ” آقا! در رادیو و تلویزیون جواب این تهمتها و افتراها را بدهید “. میگفت: “چرا بروم و خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم. خدا خودش همه کارها را درست میکند “. در واقع او برای تعریف یا تکذیب کسی کاری نمیکرد. همه کارهایشان برای خدا بود، نه از تعریف و تمجید کسی راضی و خشنود میشد و نه با مخالفتهای کسی ناراحت و دلگیر. از هیچ کس انتظار و توقعی نداشت. همین باعث شد بعد از شهادتش دوست و دشمن همه برای او گریه کردند.
***
چون فقط برای خدا کار میکرد، میدانستم که همه را بخشیده است. آقای بهشتی همواره میخواست در میان مردم، با مردم و برای مردم باشد، به همین دلیل برای رفع مشکلات مردم و سخنرانیهای متعدد، به نقاط مختلف کشور سفر میکرد، همواره به فکر مستضعفان و فقرا بود و هرگز تا زمانی که فقیر و بیچارهای در کشور وجود داشت، برای خود زندگی راحت و آسوده نمیخواست. ضمن این سفرها وقتی به ایشان سفارش میکردم مواظب خودتان باشید. میگفت: “خانم! من یک جان که بیشتر ندارم، آن هم باید در راه خدا داده شود. مرا از مرگ میترسانید؟ ” من هم میگفتم : ” والله! این مردم دائما تلفن میکنند و به من میگویند اگر اتفاقی برای آقا پیش بیاید شما مسئولید “.
***
مهمترین خصوصیت آقای بهشتی این بود که اصلا از مرگ نمیترسید و با آغوش باز آن را میپذیرفت و همواره به ما میگفت: “از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید من از مرگ نمیترسم. اگر شهادت نصیب من شود با افتخار میپذیرم ” همین سبب میشد در صحنه مبارزات و تظاهرات جلوتر از سایرین بلند گو را به دست بگیرد. هر چه به ایشان میگفتیم: “آقا! تیر میزنند “. میگفت: “بزنند. من نمیتوانم ببنیم مردم کشته میشوند و در خانه بنشیم. ”
***
افسوس میخوردم که هم ما و هم ملت ایران چه شخصیت گرانقدر و بزرگی را از دست دادهایم. روز نیمه شعبان قصد داشتیم برای دیدار از مادر ایشان به اصفهان برویم. آقای بهشتی آن روز خدمت حضرت امام رفت. وقتی برگشت ناراحت بود. پرسیدم: “چه شده است؟ ” گفت: “امام گفتهاند به این سفر نرو و مراقب خودت باش “. هر چه درباره خواب امام از او پرسیدم، جوابی نداد. پس از شهادتش وقتی همسر امام به منزل ما آمدند، راجع به آن خواب پرسیدم، ایشان گفتند: “امام خواب دیده بودند عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند، شما عبای من هستید، بسیار مراقب خود باشید. ”
«یادمان شهید بهشتی و ۷۲ تن از یارانش در خبرگزاری فارس»