بصیرت در مثنوی

 

در این گفتار بر آنیم که به اختصار برخی از اشعار و اشارات مولوی را در مثنوی معنوی پیرامون موضوع بصیرت مورد بحث و بررسی قرار دهیم:

مولوی بینایی و بصیرت حقیقی را بصیرت قلبی می داند؛ بصیرتی که از عنایت خداوند و با توسل به او به دست می آید، وگرنه آنکه با عقل مادّی و چشمِ سَر مراقب اوضاع و احوال دنیوی خود است بسیار پیش می آید که اشتباه کرده و زیان می کند ولی آنکه به دل بصیر است خداوند او را هدایت کرده و از لغزش مصون می دارد:

ای بسا بیدار چشم و خفته دل

خود چه بیند دیدِ اهلِ آب و گل

آنکه دل بیدار دارد، چشمِ سر

گر بخسپد، بر گشاید صد بصر

گر تو اهل دل نه ای بیدار باش

طالب دل باش و در پیکار باش

ور دلت بیدار شد می خسپ خوش

نیست غایب ناظرت از هفت و شش

شاه بیدار است، حارس خفته گیر

جان فدای خفتگان دل بصیر

امّا بصیرت تنها به ادّعا نیست و هر کس را به صرف ادّعا وی اهل بصیرت نمی توان خواند؛ مولوی برای این موضوع داستانی را بیان می کند که شخصی در خواب سگی حامله را می بیند که نوزادانش در شکم او پارس می کنند. چون از خواب بر می خیزد متحیّر می شود و از درگاه الهی طلب تعبیر این خواب را می کند. ناگاه هاتفی آواز می دهد که مثَل آن نوزادان به دنیا نیامده مثَل انسان های جاهلی است که از حجاب ظواهر بیرون نیامده ادعای فهم و درک و کردار و عمل دارند:

آمدش آواز هاتف در زمان

کآن مثالی دان ز لاف جاهلان

کز حجاب و پرده بیرون نآمده

چشم بسته، بیهُده گویان شده

بانگ سگ اندر شکم، باشد زیان

نه شکار انگیز و نه شب پاسبان

گرگ نادیده که منع او بود

دزد نادیده که دفعِ او شود

از حریصی، وز هوایِ سروری

در نظر کُند و به لافیدن جَری

از هوای مشتری و گرم دار

بی بصیرت پا نهاده در فُشار

بنابر این آنان که از بینش و بصیرت برخوردار نیستند اگرچه استدلال و بحث های دقیق کنند و دلیل بیاورند و اشکال نمایند، باز راه به جایی نخواهند برد و همین استدلال و استنتاج چه بسا آنان را از بصیرت دور سازد و به گمراهی سوق دهد:

طفلِ رَه را فکرتِ مردان کجاست؟

کو خیال او و کو تحقیقِ راست؟

فکرِ طفلان دایه باشد یا که شیر

یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلّد هست چون طفلِ علیل

گرچه دارد بحثِ باریک و دلیل

آن تعمُّق در دلیل و در شِکال

از بصیرت می کند او را گسیل

مولوی تأکید دارد که انسان خردمند باید به دنبال اهل بصیرت باشد و از آنان کسبِ فیض کند؛ چنان که وی داستان عارفی را بیان می کند که در سفر به هر شهری نخست اهل بصیرت را در آن شهر می جُست:

او به هر شهری که رفتی از نخست

مَر عزیزان را بکردی بازجُست

گرد می گشتی که اندر شهر کیست

کو بر ارکان بصیرت متکی است

پس چارۀ اهل شک و تردید در خطرات و سختی ها رجوع به اهل بصیرت و چاره جویی از آنان است:

جز به تدبیرِ یکی شیخی خبیر

چون رَوی چون نبودت قلبی بصیر؟

وایِ آن مرغی که ناروییده پَر

برپَرد بر اوج و افتد در خطر

عقل باشد مرد را بال و پَری

چون ندارد عقل، عقلِ رهبری

یا مظفّر یا مظفّر جوی باش

یا نظر ور یا نظر ور جوی باش

گاه حوادث و رویدادهایی پیش می آید که پردۀ غبار بر دیدۀ عاقلان و کاردانان می افکند و ایشان را دچار حیرت و در نهایت اشتباه می کند، اما حواس و ادراک اهل بصیرت با این غبارها محجوب نشده و دچار خطا و لغزش نمی گردد:

چون قضا آید طبیب ابله شود

وان دوا، در نفع هم گمره شود

کی شود محجوب ادراکِ بصیر

زین سبب های حجابِ گول گیر

اصل بیند دیده، چون اَکمل بُوَد

فرع بیند چون که مرد اَحوَل بُوَد

بدین ترتیب در می یابیم که بصیرت ورای عقل و خرد ظاهری است؛ بصیرتی که در پرتوی دین به دست می آید و از عنایات خداوند است. پس تنها بر عقل و بینش خویش نمی توان تکیه داشت؛ بدان جهت که از نقص و خطا مصون نیست و بسیاری از مسائل از دیدۀ عقل پنهان می ماند.

از آنجاست که بزرگان تکیه کردن تنها بر عقل را خطا می دانند. آنان چشمِ دل را بر چشمِ سَر بر تری می دهند بدین دلیل که ممکن است بسیاری از عاقلان از چشمِ دل بی بهره باشند. چنین کسانی نیازمند التجا به دامن اهل بصیرتند.

مولوی بر همین اساس خواننده را به سوی اهل بصیرت سوق می دهد و ایشان را به او معرفی می کند؛ وی در دفتر چهارم مثنوی حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل می کند که حضرت خود و جانشینان بر حقِ خویش و اولیای صاحب بصیرت را کشتی نجات می خواند که تخلف از آن سبب غرق شدن آدمی در گرداب فتنه ها و حوادث زمانه می گردد و توسل بدان نه تنها آدمی را از این ورطه نجات می دهد، بلکه به او بصیرت و بینایی نیز می بخشد:

این چنین فرمود آن شاهِ رُسُل

که منم کشتی در این دریایِ کُل

یا کسی کو در بصیرت های من

شد خلیفۀ راستی بر جایِ من

کشتی نوحیم در دریا که تا

رو نگردانی ز کشتی ای فتی

همچو کنعان سوی هر کوهی مرو

از نُبی لا عاصِمَ الیومَ شنو

آنگاه می گوید:

گر نخواهی هر دمی این خُفت و خیز

کُن ز خاکِ پای ِ مردی، چشم تیز

کُحلِ دیده ساز خاکِ پاش را

تا بیندازی سرِ اوباش را

که از این شاگردی و زاین افتقار

سوزنی باشی، شوی تو ذوالفقار

سُرمه کن تو خاکِ هر بگزیده را

هم بسوزد، هم بسازد دیده را 

نوشته شده توسط در تاریخ جمعه, 30th آوریل 2010 | ۴۵۷۱بازدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.