نگاهی به زندگی دکتر مصطفی چمران 

پدرم بین آفریقا و چین تجارت می کرد و من فقط خرج می کردم. هر طوری که می خواستم. پاریس و لندن را خوب می شناختم. چون همه لباسهایم را ازآنجا می خرید. خانه ما در «صور» زیبا بود. دو طبقه با یک حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها توی این بالکن می نشستم و گریه می کردم و می نوشتم. این نوشته ها به صورت شعر و مقاله توی روزنامه ها چاپ می شد .

 

مصطفی اسم من را پای همین نوشته ها دیده بود. من هم اسمش را شنیده بودم. درباره اش هیچ چیز نمی دانستم. او را ندیده بودم اما تصورم از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این جنگ است.

 

دکتر مصطفی چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران ، خیابان پانزده خرداد فعلی، بازار آهنگرهای سرپولک متولد شد. وی تحصیلا ت خود را در مدرسه «انتصاریه» نزدیک پامنار آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند. در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۳۶ در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد و یک سال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت. وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال ۱۳۳۷ با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه آمریکا (برکلی) با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلا سما شد.

 

ماجرا از روزی شروع شد که سید محمود غروی روحانی شهر، پیش من آمد و گفت که امام موسی صدر می خواهند شما را ببینند. من آن روزها، اصلا حوصله دیدن کسی را نداشتم مخصوصا چنان اسمهایی را ! خیلی اصرار کرد. بالا خره یک روز رفتم مجلس اعلا ی شیعیان برای دیدن آقای صدر. ایشان استقبال زیبایی از من کردند. از نوشته هایم خیلی تعریف کردند و این که از امام حسین (ع) و ولا یت چقدر خوب نوشتم.

 

از من پرسید: «الا ن کجا مشغولید؟» گفتم: «توی یک دبیرستان دخترونه درس می دم.» گفت: «بیایید با ما کار کنید». گفتم: «چه کاری؟» گفتند: «شما قلم خوبی دارین . بیاین و برای ما بنویسین. از ولا یت، از ائمه، از لبنان و خیلی چیزهای دیگه. ما پول بیشتری می دیم! … » خیلی ناراحت شدم گفتم که من برای پول کار نمی کنم و با عصبانیت آمدم بیرون. ایشان خیلی بزرگوار بودند . دنبال من آمدند و عذرخواهی کردند . بعد بی مقدمه پرسیدند که مصطفی را می شناسم یا نه. گفتم که اسمش را شنیده ام. گفتند که حتما باید او را ببینی. گفتم من از این جنگ و خونریزی ناراحت هستم. هر کسی را هم که توی این جنگ شریک باشد نمی خواهم ببینم.امام موسی صدر اطمینان داد که مصطفی چنین آدمی نیست گفت: «ما یه موسسه داریم واسه نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم که کار در اونجا با روحیه شما سازگار باشه. من از شما می خوام که بیاین اونجا با مصطفی آشنا بشین.» … و خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت نگذاشت که به خانه برگردم.

 

مصطفی چمران ، از ۱۵ سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت ا… طالقانی، در مسجد هدایت و درس فلسفه و منطق استاد مطهری و بعضی از استادان دیگر شرکت می کرد و از اولین اعضای انجمن اسلا می دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت نفت شرکت داشت و از عناصر پرتلا ش در پاسداری از نهضت ملی ایران در کشمکش های مرگ و زندگی این دوره بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و سقوط دولت مردمی دکتر مصدق به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سخت ترین مبارزات و مسوولیت های او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران بدون خستگی علیه نظام شاه جنگید. در آمریکا با همکاری برخی از دوستانش برای اولین بار انجمن اسلا می دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد و از موسسین انجمن دانشجویان ایرانی درکالیفرنیا و از فعالا ن این انجمن در آمریکا به شمار می رفت . سرانجام به دلیل این فعالیت ها بورس تحصیلی شاگرد ممتازی او از طرف رژیم شاه قطع می شود. اتفاقی که دکتر چمران خود آن را جزو افتخاراتش به حساب می آورد. دکتر ابراهیم یزدی درباره او می گوید: « هنگامی که من در سال ۱۳۳۹ به آمریکا رفتم با چمران و شریعتی ارتباط پیدا کردم و با هماهنگی هم در تشکیل جبهه ملی در آمریکا شرکت کردیم. آن وقت ها دکتر چمران عضو شورای مرکزی جبهه ملی و همچنین عضو هیات اجرایی این جبهه بود. در کنار فعالیت در جبهه ملی هر دو در سازمانهای دانشجویی ایرانی هم فعالیت می کردیم. به دلیل همین فعالیت ها، مرحوم چمران از طرف کنگره دانشجویان عضو افتخاری و دایم العمر شورای سازمان دانشجویان ایرانی در آمریکا شد. در هنگام تاسیس نهضت آزادی در سال ۱۳۴۰ دکتر چمران، دکتر شریعتی و من فعالیت های خود را در آمریکا و اروپا در راستای اهداف نهضت آزادی ایران آغاز کردیم.»

 

شش – هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم به آن موسسه. توی این مدت سید غروی، هر کجا که مرا می دید می گفت: «چرا نرفتید؟ آقای صدر مدام سراغ شما رو می گیرن.» ولی من آماده نبودم، هنوز اسم اوبرای من تداعی کننده جنگ بود. از طرف دیگر، قلب پدرم ناراحت بود و من خیلی نگران بودم.

 

سید غروی، یک شب به عیادت پدرم آمد و موقع رفتن یک تقویم به من داد و گفت که یک هدیه است. آن موقع توجهی نکردم. اما شب موقع نوشتن چشمم به تقویم افتاد. دیدم دوازده نقاشی برای هر ماه دارد که همه قشنگ بودند. اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از این نقاشی ها، زمینه ای کاملا سیاه داشت. وسط سیاهی یک شمع خیلی کوچک می سوخت که نورش در برابر آن سیاهی خیلی کم بود. زیر آن نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته شده بود: « من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم اما با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است، این، هر قدر هم که کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی، خیلی گریه کردم. انگار این نور تمام وجودم را در برگرفته بود ولی نمی دانستم که نقاشی را چه کسی کشیده است!

 

چمران، پس از قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و سرکوب ظاهری مبارزات مردم ایران دست به اقدامی جسورانه و سرنوشت ساز می زند و همه پل ها را پشت سر خود خراب می کند و به همراه بعضی از دوستان مومن و همفکر رهسپار مصر می شود و مدت دو سال در زمان جمال عبد الناصر، سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را میآموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره انتخاب می شود و فورا مسوولیت تعلیم چریک های ایرانی برعهده او گذاشته می شود. بعد از درگذشت عبدالناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم مبارزان ایرانی ضرورت پیدا می کند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان می شود. او به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان “حرکت محرومین” و سپس شاخه نظامی آن یعنی سازمان “امل” را بر اساس اصول و مبانی اسلا می پی ریزی می کند. دکتر یزدی در رابطه با سفر چمران به خاورمیانه می گوید: “این تصمیم جمعی اتخاذ شده بود. هنگامی که انقلا ب کوبا به رهبری “فیدل کاسترو” و پس از آن انقلا ب الجزایر به پیروزی رسید و بعد از سرکوب قیام پانزده خرداد، در نهضت آزادی خارج از کشور میان اعضای مرکزی یعنی مرحوم چمران، شریعتی، پرویز امین و من، بحث هایی جدی درباره شیوه مبارزه با استبداد شاه مطرح شد. پرسشی که در میان ما مطرح شد آن بود که آیا در ایران با روش های مسالمتآمیز می توان بر رژیم شاه غلبه پیدا کرد یا نه! ما در آن زمان مطالعات گسترده ای را درباره انقلا ب های کوبا، چین و… آغاز کردیم. بعد ما به این نتیجه رسیدیم که باید یک اردوی تعلیماتی برای آموزش جنگ های چریکی درست کنیم. “پرویز امین” در آن زمان به الجزایر رفت و با رهبران جبهه آزادیبخش الجزایر مذاکراتی انجام داد. اما این مذاکرات در نهایت به نتیجه مطلوبی نرسید. پس از آن ما با مصری ها مذاکراتی را شروع کردیم. آنها استقبال کردند و در سال ۱۳۴۴ به مصر رفتیم. در حقیقت رفتن ما به مصر تصمیم گروه مرکزی شورای نهضت آزادی در خارج از کشور بود.”

 

بالا خره یک روز همراه یکی از دوستانم به آن موسسه رفتیم. توی طبقه اول مرا به آقایی معرفی کردند و گفتند که ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند روی لبش بود و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده است و همه از او می ترسند، باید آدم سنگدلی باشد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاصی گفت: “شمایین؟! من خیلی سراغ شمارو گرفتم. زودتر از اینا منتظرتون بودم!” مثل آدمی حرف می زد که از مدت ها پیش مرا می شناسد. بعد از مدتی، مصطفی رفت و یک تقویم آورد. مثل همانی که سید غروی چند هفته قبل از آن به من داده بود. نگاه کردم و گفتم که من این را دیده ام. گفت از کدام نقاشی بیشتر از همه خوشتان آمد؟ گفتم شمع… توجهش جلب شد. پرسید: “شمع؟ چرا شمع؟” من دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. گفتم: “نمی دونم. این شمع، این نور، انگار تو وجود من هست. من فکر نمی کردم کسی بتونه معنای از خودگذشتگی رو به این زیبایی بفهمه و نشون بده.” مصطفی هم گفت: “منم فکر نمی کردم یه دختر لبنانی بتونه شمع و معناش رو به این خوبی درک کنه.”

 

پرسیدم: “اینوکی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش و باهاش آشنا بشم. مصطفی گفت: “من”. بیشتر از وقتی که چشمم به لبخندش افتاده بود تعجب کردم. گفتم: “شما؟… شما که توی جنگ و خون زندگی می کنین… مگه می شه؟ فکر نمی کنم شما بتونین این همه احساس داشته باشین.” بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن نوشته های من که از روزنامه خوانده بود. گفت: “هرچی که نوشتید رو خوندم و دورادور با روحتون پرواز کردم.” و اشکش سرازیر شد.

 

چمران پس از پیروزی انقلا ب بهمن ۵۷ به ایران برگشت. دکتر ابراهیم یزدی می گوید: “اندکی پیش از انقلا ب اسلا می که به همراه رهبر فقید انقلا ب در پاریس بودیم مرحوم چمران به همراه تعدادی از یاران لبنانی خود به پاریس آمد. آن زمان هدف مرحوم چمران آن بود که از امام خمینی (ره) برای یافتن امام موسی صدر کمک بگیرد. چندماه پس از آنکه انقلا ب به پیروزی رسید مرحوم چمران از لبنان به ایران برگشت. در آن هنگام من از سوی مهندس بازرگان سمت معاون نخست وزیر در امور انقلا ب را به عهده داشتم اما پس از آنکه مسوولیت وزارت امور خارجه به عهده من گذاشته شد، مهندس بازرگان این سمت را به دکتر چمران واگذار کرد. بعد از آنکه قانون اساسی جدید نهایی و شورای عالی دفاع تاسیس شد، ایشان به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع منصوب گردید. البته همچنان وزیر دفاع هم بود.”

 

دکتر مصطفی چمران، در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلا می هم، از سوی مردم ایران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلا بی، به خصوص در ارتش، نهایت سعی و تلا ش خود را بکند تا ساختار گذشته ارتش به نظامی انقلا بی و شایسته ارتش اسلا می تبدیل شود اما جنگ شروع شد…

 

یادم هست توی یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم. توی ماشین هدیه ای به من داد. هنوز ازدواج نکرده بودیم و اولین هدیه ای بود که به من می داد. خیلی خوشحال شدم و همانجا بازش کردم. دیدم یک روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم. اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: “بچه ها دوست دارن شما رو با روسری ببینن.” من می دانستم که بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا این خانم بی حجاب را می آوری به موسسه. اما برای من عجیب بود که مصطفی سعی می کرد که مرا به بچه ها نزدیک کند.

 

او مرا مثل یک بچه کوچک، قدم به قدم جلو برد. ۹ ماه و بعد… بالا خره مصطفی از طریق امام موسی صدر از خانواده ام خواستگاری کرد.

 

آنها گفتند “نه!” آقای صدر گفت: “من ضمانتش رو می کنم. اگه دختر خودم بزرگ بود، حتما تقدیمشون می کردم…” البته این حرفها آنها را تحت تاثیر قرار داد. اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. مادرم می گفت: “تو دیوونه شدی. این مرد ۲۰ سال از تو بزرگتره. همه اش توی جنگه، پول نداره، ایرانیه، هم نژاد ما نیست، حتی شناسنامه نداره…”.

 

“هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، مرحوم چمران در اهواز مستقر شد. در آن موقع چمران نقش چندان کلیدی در وزارت دفاع نداشت و با اتکا» به حضور مقام معظم رهبری به همراه معظم له و مهندس جواد ستاد جنگ های نامنظم را ساماندهی کرد و تمامی وقت خویش را صرف جنگ با متجاوزین عراقی کرده بود.”

 

در اهواز، گروهی از رزمندگان داوطلب، دور او جمع شدند و چمران با تربیت و سازماندهی آنها ستاد جنگ های نامنظم را در اهواز گسترش داد. این گروه کم کم قوت گرفت و خدمات زیادی انجام داد. ایجاد واحد مهندسی ستاد جنگ های نامنظم یکی از این خدمات بود که به کمک آن جاده های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ های آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود ۲۰ کیلومتر در عرض یک ماه، آب کارون را به سمت تانک های دشمن روانه و آنها را مجبور به عقب نشینی کرد. به طوری که آنها مجبور شدند سد عظیمی در برابر خود بسازند و به این ترتیب فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر بیرون کنند.

 

او تصمیم داشت به خرمشهر هم برود ولی به علت نبودن فرماندهی مشخص در آنجا و نیز خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد، ولی چندین بار نیروهایی بین دویست تا هزار نفر را سازماندهی کرده، به خرمشهر فرستاد که این نیروها به کمک دیگر رزمندگان خرمشهر توانستند در جنگی نابرابر تا مدتها مقاومت کنند.

 

آن شب وقتی به خانه رسیدم، پدر و مادرم داشتند تلویزیون تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کردم و گفتم که من پس فردا عقد می کنم! هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: “من پس فردا عقد می کنم و عقد هم پیش امام موسی صدره!” خودم مونده بودم که این همه شجاعت را از کجا آورده ام و جالبتر این بود که مصطفی اصلا خبر نداشت. اصلا قرار نبود که چنین کاری اصلا انجام بشه.

 

مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد و با داد و فریاد برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: “عقد شما با کی؟” گفتم: “دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شما رو قانع کنم. ولی نشد.” پدرم به حرف هام گوش داد و همانطور آهسته گفت: “… من می بینم که این مرد برای شما مناسب نیست.

 

اون شبیه ما نیست. فامیلشو نمی شناسیم. من برای حفظ شما نمی خوام این کار انجام بشه.”

 

گفتم: “به هر حال من تصمیم گرفتم. امام موسی صدر هم اجازه دادن. ایشون حاکم شرعن و می تونن ولی من باشن.” بالا خره بابا گفت: “خوب اگه خواست شما اینه حرفی نیست.”

 

باورم نمی شد. یعنی به این سادگی قبول کرد.حالا چطوری باید به مصطفی خبر می دادم؟ اصلا مصطفی حالا کجاست؟ شهر و دهات را گشتم تا بالا خره مصطفی را پیدا کردم: “فردا عقده، بابام کوتاه اومد!”

 

سحرگاه سی و یکم خرداد سال ۶۰ ، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلا ویه به شهادت رسید. چمران به شدت از این حادثه ناراحت شد.

 

از در و دیوار، از جبهه و شهر بوی مرگ و شهادت به مشام می رسید. انگار که همه منتظر زلزله ای وحشتناک باشند، نیمی می گریستند و نیمی مبهوت به هم نگاه می کردند. چمران یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلا ویه به جای رستمی معرفی اش کند.

 

چمران شب قبل در آخرین جلسه مشورتی ستاد یارانش را با وصایای بی سابقه ای نصیحت کرده بود. خدا می داند که آن شب در پس چهره آرام فرماندهی که سال ها نعش خونین یاران و تربیت شدگانش را به دوش کشیده بود و در آرزوی شهادت سوخته بود، چه می گذشت.

 

آن روزچمران به سمت سوسنگرد به راه افتاد. در بین راه مرحوم آیت ا… اشراقی و شهید تیمسار فلا حی را ملا قات کرد. برای آخرین بار همدیگر را بوسیدند و باز هم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همه رزمندگان را در کانالی پشت دهلا ویه جمع کرد. شهادت فرمانده شان ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته ادامه داد: “خدا رستمی را دوست داشت و برد، اگر ما را هم دوست داشته باشد، می برد.” خدا همان روز، او را هم برد.

 

یادم هست که اولین عید بعد از ازدواجمون که لبنانی ها رسم دارند دور هم جمع شوند، خانه پدرم نیامد، بعدا پرسیدم: “دوست دارم بدونم چرا نیومدی؟” گفت: “الا ن عیده، خیلی از بچه ها رفتن پیش فامیلشون. اینا که رفتن وقتی برگردن برای این دویست – سیصدنفری که توی مدرسه موندن تعریف می کنن که چنین و چنان! من باید بمونم و این بچه ها رو سرگرم کنم تا اینا هم چیزی واسه تعریف کردن داشته باشن.” گفتم: “خوب مامان برامون غذا فرستاد، چرا نخوردی و نون و پنیر خوردی؟” گفت: “آخه بچه ها اینو می خورن.” گفتم: “تو که دیر اومدی. بچه ها نمی دیدن چی خوردی!” گفت: “خدا که می دید.”

 

   نویسنده : فریبا خرم 

 

   http://www.aftab.ir

 

نوشته شده توسط در تاریخ سه‌شنبه, 22nd ژوئن 2010 | ۱۱۲۷بازدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.